12:48 شب
ما نمیتوانیم از زندگی خود، از گذشته، زادگاه، و تمام تاثیراتی که گذشته روی ما گذاشته فرار کنیم. سعیاش را میکنیم، اخلاقمان را عوض میکنیم، از زادگاهمان متنفر میشویم، فرار میکنیم، خود را از خانواده دور میکنیم، به شهر دیگری میرویم، زمانی که مجبور به بازگشت میشویم، باز هم حاضر به قبول خانهی پدری نمیشویم و سالها در تنهایی و سکوت زندگی میکنیم. نام مان را تغییر میدهیم. میخندیم. با شوخیهای بیمزه دیگران تظاهر به شاد بودن میکنیم، دست از نوشتن میکشیم، دست از هرچیزی که ما را پیوند میدهد به گذشته. روی صورتمان ماسک خندان میزنیم و سعی میکنیم خود را سطحی، بیخیال، بیدغدغه و زندگیمان را مثل دیگران نرمال و بدون اندوه نشان دهیم. روزها میگذرد، و هر سال اول فروردین از تولد مادر میگذرد، و این زمان باعث میشود فکر کنیم، از خود واقعیمان در آمدهایم. ظاهرمان همواره آرام و گول زن بوده، در تمام زندگی تصور همه یک آدم ساکت و آرام است، و کسی چیزی از گذشتهی ما، از دغدغههای توی ذهن ما، از اندوهی که به جا مانده و سفت شده توی سر ما خبر ندارد. اما ما میدانیم. میدانیم چه هستیم. هربار که سیگاری روشن میشود، هر زمان که سکوت یخ میزند توی سر ما، هر زمان که خیره به سقف میشویم، زمانی که گریه میکنیم، زمانی که یاد مادری که دیگر توی این دنیا نیست میافتیم، زمانی که یاد پدری که قرار است روزی برود میافتیم، میدانیم زندگی ما تغییر نکرده. ما همانیم. و روزهایی که بر ما گذشته، واقعی بوده. دردها واقعی بوده. تلاش برای فراموش کردنشان، پاشیدن گرد و خاک زمان روی آنها، سوگواری برایشان، چیزی از حجم سفت و هزار ضلعیشان کم نمیکند، و تاثیرشان، آدمی که از ما ساختهاند، همیشه هست. وقتی عاشق آدمهایی میشویم که زمین تا آسمان با سیاهی وجودمان تفاوت دارند، بذر مریضی توی دلمان میکاریم، که ما آدمهای خوبی هستیم، که ما هیچ سیاهی توی ذهنمان نداریم، که ما هیچ ربطی به گذشته مان نداریم، که ما واقعا همان آدم خوب و کاملی که دیگران فکر میکنند هستیم، که حتما هستیم وگرنه دلیلی ندارد کسی ما را دوست داشته باشد. این مای بی همه چیز را. اما جایی، این نخ سست امید پاره میشود. عشقی که ما را وصل معبود فرازمینیمان میکند، دیگر ارزشی ندارد. کسی عشق ما را نمیخواهد. کسی عشق یک بازمانده از تاریکی را نمیخواهد. کسی نمیخواهد زندگیاش به سیاهی ما باشد.
دلم برای ماهیت یک رویا تنگ شده. دلم برای حس اطمینان خاطر از رسیدن به یک آرزو تنگ شده. دلم برای رهایی از بغض تنگ شده، زمانی که چیزی روی گلویت سنگینی نکند. از آدمها خستهام. دلم میگیرد، وقتی هیچ چیز تو هرگز مهم نبوده. تو به عنوان یک آدم هرگز ارزش نداشتهای. تنها معیاری که مهم است موقعیت تو بسان یک مهره در جامعه، طراز اجتماعی و پول توی جیبت است. بدون اینها تو هیچ چیز نیستی. یک مترسکی که حتا کلاغها به تو توجه نمیکنند. تو تبدیل به یک مزاحم میشوی برای همه درحالیکه تو دیگر حتا برای خودت هم نامرئی شدهای. دلم برای چیزهایی تنگ شده که هرگز در زندگیام نبوده. انگار حسهایی را از زندگی دیگران یدهام.
درباره این سایت